شعر طنز گوناگون _سری دوم
پسری هستم به سن سی و سه
فارغ از درس و کلاس و مدرسه
مدرک لیسانس دارم در زبان
دارم از خود خانه و جا و مکان
مردم و خواهم ز بهر خود عروس
من بدون مرغ کی باشم خروس
مبل و اسباب و لوازم هر چه هست
پنکه و سرویس خواب و فرش و تخت
من نخواهم به خدا از هیچ کسی
پول نقد زانتیا دارم بسی
هرچه گوئی هست و تنها روی نیست
چونکه بر سر اندکی هم موی نیست
ترسم از بی همسری گردم تلف
بر دهانم آید از اندوه کف
کاش جای این همه پول و پِله
گیر میکرد دختری توی تله
می زدم بر پای او من روی خود
می نمودم چاره درد موی خود
گیسوانی عاریت چون یال اسب
می نشاندم بر سَرَم با زور چسب
زلف خود را چون پریشان کردمی
حتم دارم دردلش جا کردمی
آنچنان شوری زخود برپاکنم
تاکه شاید در دلش ماًوا کنم
بارالها تو کرم کن دختری
خود مرتب میکنم زلف سری
=============
شدم با چت اسیر و مبتلایش
شبا پیغام می دادم برایش
به من می گفت هیجده ساله هستم
تو اسمت را بگو، من هاله هستم
بگفتم اسم من هم هست فرهاد
زدست عاشقی صد داد و بیداد
بگفت هاله زموهای کمندش
کمان ِابرو و قد بلندش
بگفت چشمان من خیلی فریباست
زصورت هم نگو البته زیباست
ندیده عاشق زارش شدم من
اسیرش گشته بیمارش شدم من
زبس هرشب به او چت می نمودم
به او من کم کم عادت می نمودم
دراو دیدم تمام آرزوهام
كه باشد همسرواميّد فردام
برای دیدنش بی تاب بودم
زفكرش بي خور و بي خواب بودم
به خود گفتم كه وقت آن رسيده
كه بينم چهره ي آن نور ديده
به او گفتم كه قصدم ديدن توست
زمان ديدن وبوييدن توست
زرويارويي ام او طفره مي رفت
هراسان بود اواز ديدنم سخت
خلاصه راضي اش كردم به اجبار
گرفتم روز بعدش وقت ديدار
رسيد از راه وقت و روز موعود
زدم ازخانه بيرون اندكي زود
چوديدم چهره اش قلبم فروريخت
توگويي اژدهايي برمن آويخت
به جاي هاله ي ناز و فريبا
بديدم زشت رويي بود آنجا
نديدم من اثر از قد رعنا
كمان ِابرو و چشم فريبا
مسن تر بود او از مادر من
بشد صد خاك عالم بر سر من
زترس و وحشتم از هوش رفتم
از آن ماتم كده مدهوش رفتم
به خود چون آمدم ديدم كه اونيست
دگر آن هاله ي بي چشم ورو نيست
به خود لعنت فرستادم كه ديگر
نيابم با چت از بهر خود همسر
بگفتم سرگذشتم را به « جاويد»
به شعر آورد او هم آنچه بشنيد
كه تا گیرند از آن درس عبرت
سرانجامي ندارد قصّه ي چت
================
ابوخلیق: بـِـكنم من لباس نو از بر
بـُـكنم من لباس پاره به بر
اسب چوبی روم سوار شوم
بروم، بلكه راهوار شوم
در راه ابراهیم بن مالك اشتر، كه از یاران مختار است، جلوی او را میگیرد؛
_ ابوخلیق: نباشم هماورد او در ستیز
چو دیوانگان من نمایم گریز
_ ابراهیم: بگو كیستی گشتهای اینچنین؟
_ ابوخلیق: روم جنگ سازم به خاقان چین
_ ابراهیم: كجا میروی اینزمان از وفا؟
_ ابوخلیق: روم سوی ده، منزل كدخدا
_ ابراهیم: بهتندی كجا میروی در جلو؟
_ ابوخلیق: روم توی حمام، نوشم پلو!
_ ابراهیم: سرت را جدا مینمایم ز تن
_ ابوخلیق: برو پس، لگد میزند اسب من!
كه بعد شروع میكند به كوچهباغی خواندن و مثل دیوانهها پرت و پلا گفتن:
_ ابوخلیق: گل سرخ و گل زرد و گل یاس
درخت پاچنار همسایهی ماس
شبی كه كوه دماوند مینمود خروش
دویدم و دو _ سه تا دمكـــُـنی گذاشتم روش
شبی كه باد بیامد از آن زمینلرزه
نگاه كردم و دیدم پیچ زمین هرزه!
و الی آخر.
===================
آرزو کن
تا تلخ ترین ها آرزو کن ... زین دل بی امید سخت
بر درک نگرت آرزو کن
بنگر در دلت رخ ایام را
بدان که دیدن دروغ است آرزو کن
بشنو ز لرزش دلت شرر باران را
بدان که شنیدن دروغ است آرزو کن
حس کن بفهم که میگذرد این لحظه ها
تا فهم بهتر از زندگی آرزو کن
شاید نتوان ، فرصت تنگ است
خود را بیاب این را ارزو کن
در خلسه وجود خود , بر سنگ ذهنت بتراش
با توان و هستی و امید آرزو کن
بشکن این قاب تهی و بپاش این گلاب رنگین
بجوشان اشک خود را , کنون آرزو کن
در زیر باران نور ستاره ات که میدرخشد هنوز
در سحرگاه با رقص امواج پرتلاطم رویا , آرزو کن
گر عاشقی در کنار یار ,در مهد عشق و صفا
با خلوص و کمال و وفا در عرش کبریا آرزو کن
گر غیر , نشین نگر بر خدای خود که همه
نیاز به اوست در محراب دل بی ریا و بی گناه ,آرزو کن
انشاالله به آرزويت برسي
=================
دختر به پسر:اي ارغواني پيرهن، اي لي به پا، اي جين به تن!
اي دلبر مو فرفري ، زيبائيت همچون پري
آبي كت دكمه زري ، از هر بدي هستي بري
آه اي مهندس بعد از اين ، اي مهربان نازنين
اي حرفهايت دلنشين
شيرين بيان نكته بين!
پس كي مي آيي خانه مان ، از بهر شيريني خوران؟
بعد از گذشت سالها، در انتظارم همچنان
گفتند با من ديگران، در انتظار او نمان
با ده نفر مانند تو ، او بوده همچون عاشقان!
اما نگردد باورم ، اين حرفها اي ياورم
تا باز گردي سوي من
در انتظارم باز هم...
=====================
این یه ضرب المثل کهن و شیرین ایرانیه که به علت بهره مندی از زبان کنایه آمیز و طنز موجزی که درش هست, ترجیح دادم تو این تاپیک بذارمش. از این ضرب المثل زمانی که تمایل به فرزند پسردار شدن دربین خانواده های ایرانی زیاد دیده میشد, برای اثبات برتری فرزند دختر, به خصوص وقتی دختر به خانه ی بخت میرفت ,استفاده میشده:
چرا بزایم پسری
جامو بندازه پشت دری
روم بکشه پالون خری...
چرا نزایم دختری
جامو بندازه تو پنج دری
روم بکشه لحاف زری
چه قیمه ها چه قورمه ها
کی اومده؟ مادرزن
لقمه بزن مادرزن!!
============
ديشو ديدمش قن تو دلوم افتيد و او شد
ديشب كه ديدمش قند در دلم آب شد
رفتم بيخكش جلدي پاتن كرد و جلو شد
رفتم كنارش - سريع از من جلو زد
ردش دو سه ميدون را پا شخ كردمو رفتم
دنبالش دو سه ميدان تند تند رفتم
گم شد نميدونم توي جنجالي چطو شد؟
گم شد نميدونم در شلوغي چطور شد؟
اونجا عاروسي بود مث نقل ورداري پيشتر
آنجا عروسي بود مثل مراسم نخل برداري كه شلوغه.
رف جزو دو سه ويله گرختاو ولو شد
رفت قاطي گروه هاي مردم
وختيكه وارخ تاريكي كفتش را گرفتم
وفتي كه تموم شد در تاريكي كتفش را گرفتم
گف خاك تو سرم بيزا برم من خونه شو شد
گفت خاك بر سرم اجازه بده برم خونه! شب شد!
تا رف بگه چه - دو تا ما چش خوردم و افتيد
تا اومد حرف بزنه. دو تا ماچش خوردم و به زمين افتيد
گفتم چده؟ گف : بيخودي كلم- كله تو شد
گقتم: چطوري؟ گفت: يهو سرم دور گشت
باتلخيص ازكتاب :پله هاي سنگي
==================
مهریه را کی داده، کی آن راگرفته---- این گفته را مادر به بابای پسر گفت
اما نمی داند عروسش سال دیگر----ازبابت مهریه خواهد خانه را رُفت
روزی که مست از این چنین پیوند بودند---- این کار دختررا کسی باور نمی کرد
ورنه پسر جای کُت و شلوارداماد----پالان سنگین را چنین در برنمی کرد
وقتی هزارو سیصد و پنجاه سکه---- شد ثبت دفتر بابت مهریۀ او
هرگز نمی دانست داماد نگون بخت----گردد اسیر قوّۀ قهریۀ او
برق و جلای سکّه عقلش را ربوده---- شد حربه ای جانانه در دستان دختر
گوید بده آن را که تا دندت شود نرم----زیرا که مهریه بُوَد از آن ِدختر
داماد از عشق و وفا گوید ولی او----گوید وفا و مهربانی کیلویی چند
پول است حرف اول و آخر عزیزم---- حالا بگو کی می دهی آن یار دلبند
داماد نالید و به مادر این چنین گفت:---- مهریه شد طوقی گران بر گردن من
آهی ندارم من کنم با ناله سودا----مادر بیا زندان برای دیدن من
=================
يك لشگر گدا
مي رود از هر طرف رقصان و با لنگر گدا // از دو سويت مي رود، اين ور گدا، آن ور گدا!
گر دهي كمتر زده تومان حسابت مي رسد // مي كند گردن كلفتي، مي كشد خنجر گدا!
با صداي دلخراشش ضجه مويه مي كند // راستي در ضجه مويه مي كند محشر گدا!
لعن و نفرين مي كند گر قلب او را بشكني // مي كند محرومت از سرچشمه كوثر گدا!
بر تو مي چسبد مثال مرد مومن بر ضريح // گر بگويي من ندارم، كي كند باور گدا؟!
هست دايم باخبر از قيمت ارز و طلا // داند از هر شخص ديگر نرخ را بهتر گدا!
گر روي در خانه اش، اطراف شمران يا ونك // دست كم دارد سه تا منشي، دو تا نوكر گدا!
در صف بنزين اگر با او بد اخلاقي كني // مي كند لاستيك ماشين ترا پنچر گدا!
گر گدايان را براي پول در يك صف كني // صف كشد از شرق ري تا غرب بابلسر گدا!
بهر خارانيدن ران چون بري دستي به جيب // با هياهو مي رسند از راه، يك لشكر گدا!
خودكفا شد از گدا اين كشور و دارم يقين // مي شود تا سال ديگر صادر از كشور گدا!
===================
غار و غور شكم !!!
سمفوني غار و غور شكم
خوابم را فراري داد.
زانويم،
اين دوست خوب را
به بغل ميفشارم
و
به گرسنگان جهان ميانديشم.
آه اي شكم لعنتي
لحظهاي بياساي،
در هم نريز سكوت تنهاييم را.
شام هنگام
كه كاهو پرپر شد
و در مصاف چاقو و گوجه فرنگي
شكم گوجه پاره
خبر كوتاه
فاجعه نزديك بود
شام سالاد داريم.
چه روزگار عجيبي؟
هفتهاي هفت روز تخممرغ
مرغان جهان قدقدكنان در ذهنم
سرود املت و نيمرو
سردادهاند.
من ديگر از روي تمام مرغان جهان خجالت ميكشم
بچه موشي كه در فاضلاب
به اميد واهي شستن ظرفها
نشسته است
فرياد ميزند
واي دوباره كالباس داشتند...
بچه موش امشب نيز
گرسنه ميخوابد.
هنگامي كه شير آب
نگاهش به ظرفهاي جمعشده در كاسه ظرفشويي
ميافتد
بي اختيار بر غذاخوردگان ميگريد.
مهمانهاي تازه به آشپزخانه ما
ديگر راهي ندارند
مدتهاست كه شعلههاي سوزان اجاق
گرمابخش ته تاوهها نميشوند.
آه...عجب حكايتيست
با قاشق و چنگال
به پيكار گلهاي بشقاب رفتن. !!!!!!
===================
پـــول ای جانــم فدای اســـم تـــو
من فدای ریــز ریـز جــسم تــــو
درد ملت را دوایـــی پـــول جــــان
تورئیس هر کجــایی پول جــــان
با تـــو آدمها عجب خـــــر میشوند
پارسایـــان دزد ماهر می شونــد
ظلم بـر بیـچــاره ومسکیــن کننـــد
هر غلــط از کینه و از کیــن کنند
گوئیا که نــــه خــدایی هست ونـــه
چاه دنیـا را سر انجــامی و تـــه
راستی اسمـــت دهــــان پر میــکند
هر کسی را او زبــان برمیـــکند
پیر مـــرد شصت سالـــــه یا جوان
دختــران مــاه روی و هم زنــان
پیش تــــو انهــــا همه کـــم آورنـد
نازهــــا بهرت به منت می خرند
بازگو جیــــب مـــــن مسکین چــــرا
گشته خــالی از تو ای پول وپلا
نکنـــد که جــیب من بـــو می دهــد
کز نبود تو هیا هـــو می دهــد
البتــه چــرک کـف دستی تو پـــــول
پول جان فرما دعایم را قبـــول
من کثیـــف و چــرک آلوده شـــــوم
از تو مشکی گردم و دوده شوم
عزتــم آنگــه فــــــراوان می شـود
زنــدگی ام به چه اسان می شود
مسجد و میخــانه هر دوجـای مـــن
زاهـــد و ساقی به پیش پای من
میکنم لعنـــت به شیـــطان ای خــدا
من نخواهم ظلـم بر خلـــق تــو را
پول اگرچــه نــاز و نعمت می دهــد
آدمیـت را نـه ثـــروت می دهـــد
جان به تن داده شرف سیروس جان
نـــی لباس و تیــپ های انچنـــان
=============
دوست دارم پس از اين شيشه نشکن باشم
تو اگر سنگي و بي رحم من آهن باشم
هست گر در سرمن انديشه اسطوره شدن
پيرو مکتب مجنون نه تهمتن باشم
خسته شد شا نه ام از وزنه مردي اي کاش
مرد باشي تو و من ثانيه اي زن باشم
جفت من کيست که بيهوده پي اش مي گردم؟
شايد آن نيمه گم گشته خود من باشم
باز هم گمشده ام در تو، بيابم مپسند
که در انباري احساس تو سوزن باشم
توبه کردم ز تو و چشم تو يعني بايد
باز هم منتظر توبه شکستن باشم
==============
من چقدر بیچاره گشتم
دوست این اواره گشتم
گویمش اخر کجایی؟
کی تو "انلاین" می شوی؟
تا ببینی من چه بیچاره شدم
مورد توقیف و زندانی شدم!
گویدم سیستم خراب است!
من چگونه "ان" شوم؟
گویمش این شانس و اقبال من است
مشکل از تو نیست از بخت من است!
گویدم غصه نخور من با توام
خواهم امد من به انجا بی درنگ
گویمش اکنون که دیگر دیر شده؟!
امدی جانم به قربانت ولی حالا جرا!!
بعد از این ننگ و جفنگ و دنگ دنگ
همچو سنگی که بکوبند به نهنگ!
قافیه ما نیز امدست به تنگ!
=============
اي جماعت، چطوره حالاتتون
قربون اون فهم و كمالاتتون
گردنتون پيش كسي خمنشه
از سربنده، سايهتون كمنشه
راز و نياز و بندگيتون درست
حساب كتاب زندگيتون درست
بنده ميشم غلام دربستتون
پيش كسي دراز نشه دستتون
از لبتون خنده فراري نشه
خدا نكرده، اشكي جاري نشه
باز، يه هوا دلم گرفته امروز
جون شما، دلم گرفته امروز
راست و حسينيش، نميدونم چرا
بيني و بينيش، نميدونم چرا
خلافامون از سراختلاف نيست
خلاف خلافه، توش خطا خلاف نيست
فرقي نداره ديگه شهر و روستا
حال نميدن، مثل قديما، دوستا
شاپركها به نيش مجهز شدن
غريب گزا هم آشناگز شدن
تنگ غروب، كه شهر پرشد از «رپ
ما مونديم و يه كوچه علي چپ
خورشيده مينشست كه ما پاشديم
رفتيم و گم شديم و پيدا شديم
رفتيم و چرخي دور ميدون زديم
ماه كه در اومد، به بيابون زديم
آخ كه بيابون چه شبايي داره
شب تو بيابون چه صفايي داره
شب تو بيابون خدا بساط كن
اون جا بشين با خودت اختلاط كن
دل كه نلرزه، جز يه مشت گل نيست
دلي كه توش غصه نباشه، دل نيست
اين در و اون در زدناش قشنگه
به سيم آخر زدناش قشنگه
دلم گرفته بود وغصه داشتم
منم براش سنگ تموم گذاشتم
نصفه شبي،به كوه تكيه كردم
نشستم و تا صبح گريه كردم
سجل و مدرك نميخواد كه گريه
دستك و دنبك نميخواد كه گريه
رولبمون هميشه خنده پيداست
ميخنديم،اما دلمون كربلاست
ساعت الان حدود چهار و نيمه
غصه نخور دادش، خدا كريمه
==============
وکیل: حق به ناگفته من، بس گناهان کرده ام
حکیم: من نفهمیده مرض، اقوام گریان کرده ام
تاجر: بنده مال خویش با خلق یکسان کرده ام
روضه خوان: خلق راگریانده، کیف از پول آنان کرده ام
درویش: معرکه بگرفته کلّاشی فراوان کرده ام
قاضی: داده فتوی، خلق را اغوا فراوان کرده ام
صوفی: روز و شب «حق» گفتهام، حق نیز پنهان کرده ام
علم: نا امید، ترک این مخلوق نادان کردهام
جهل: من در این هنگامه کیفی کرده، جولان کرده ام
شاعر: از گل و بلبل و از عشق دکّان کرده ام
عوام: برجهالت تکیه داده، بستر از آن کردهام
روزنامه نگار: تا جریده پر شود، صحبت فراوان کرده ام
================
کرد معشوقه به عاشق نظری
گفت که آن بینی تو دارد ننگ
هر کسی بیند تو رو از نیم رخت
بپرد از رخ مهرویم رنگ
نشوم همدم و همسنگ تو را
تا نسازی آن دماغت به کلنگ
گر تو خواهی که به قلبم برسی
باید این لحظه شوی جنتلمنگ
روی و بینی گنده ات بکنی
رو به ناز آری با بینی تنگ
صاف و باریک به کنارم آیی
تا زنم بر دل تو چند آهنگ
رفت و دکتر، وی را افکند به تخت
چهره بدرید و ساخت بینی تنگ
قصد برخاستن از تخت نمود
تا که برگردد به میهن ز فرنگ
==============
من اندر كوچه « صغري » را نظر كردم !
به ناگه مادرش از انتهاي كوچه پيدا شد،
من احساس خطر كردم
از آنجا با دلي غمگين
به صد حسرت، گذر كردم !
***
هلا، اي مادر صغري !
منم، من شاعري احساس مند از خطه تهران !
منم بيچاره اي از نسل بابا طاهر عريان !
منم آواره اي مفلوك و سرگردان !
براي خواستگاري آمدستم، هاي !
به روي بنده در بگشاي
بيا اين شعر پر احساس را از دست من بستان
مرا با مهرباني پيش خود بنشان !
پسرهاي تو، ديشب بنده را بر تير برق كوچه بربستند
به گرد بنده بنشستند
به جرم خواستگاري، هفت دندان مرا با مشت بشكستند !
به پاي چشم من، نقشي كه مي بيني
خدا داند كه بادمجان كرمان نيست !
حريفا ! جاي مشت است اين !
به پاي لنگ و چشم لوچ من بنگر
مگو « نچ، نچ »، مكن حاشا
هلا، اي مادر صغري !
بيا نزديك، در بگشا !
***
وزير ازدواجا ! بنده اين جا، گشتم از اندوه، جزغاله !
وزيرا ! بنده هستم نوجواني سي، چهل ساله !
من اندر حسرت شيرين صغري، همچو فرهادم
من اكنون ساكن ويرانه هاي باقر آبادم
- مريد مير « داماد »م ! -
ندارم خانه اي، كاري، زميني، ثروتي، چيزي
درون ميز گرد هفته ات، يك شب
بيا، بنشين قضايا را به مخلص، خوب حالي كن
به مثل پيش از اين ها، ماجرا را ماستمالي كن !
كه من آن سان كه مي بينم
ز كارت بوي توفيقي نمي آيد !
- تو با باباي صغري، گاو بندي كرده اي شايد !-
***
هلا، اي شيشه بر، برگو كجايي؟ هاي؟
گرفتم انتقام آن كتك ها را
بكن شادي كه من ديشب
شكستم شيشه هاي خانه باباي صغري را !




